سفارش تبلیغ
صبا ویژن
3  در جهان بودن ِمن  4

اشتباه می گیرم.. (دوشنبه 89/7/26 :: ساعت 2:32 عصر )

خدایا!
کوچه های شهرمان چه تاریک است..
و من، در تمنّای یافتنت
همه را با تو اشتباه می گیرم..



¤ نویسنده: زینب صولت

شک می کنم خدا! (چهارشنبه 89/7/14 :: ساعت 12:36 عصر )

در کوچه های شهر قدم می زنم؛
صبور ..
دردی جهنّمی است
که بر جان نشسته است؛
فکری که باز
می کند از خاطرم عبور ..
در کوچه های شهر قدم می زنم؛
صبور .. 
شک می کنم به نام تو
شک می کنم خدا!
از خوب، غیر ِ خوب پدیدار دیده ای؟
شک می کنم تو باشی
پروردگار ما!



  • کلمات کلیدی : ادبی، احساسی، اجتماعی، شعر
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    یار باز آمده است! (یکشنبه 89/5/3 :: ساعت 3:41 عصر )

    "به نام یگانه باورم"
    عشق، آهنگِ تو را می ماند
           
     آسمان، دلخوش تابیدنِ ماه
       
    ماه در ظلمت شب
            
    آه، چه نوری دارد! 

     چشمها خشک نمانند دمی
            
    آسمانِ دلشان، ابری و باران زده است
                 
    گوئیا چشم به راهند
                    
    که شاید رسد از دوست خبر
                
    کسی از دور دهد مژده ی پایان سفر:
                    
    "یار، باز آمده است!"



  • کلمات کلیدی : ادبی، احساسی، امام زمان(عج)، شعر
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    اعتراف (پنج شنبه 88/9/5 :: ساعت 7:17 عصر )


    "به نام یگانه باورم"
    کاش تو پیروزمند میدان نبودی. کاش این دستان ِ به زیر آورنده ی تو نبود، که در اتّصال دستان داور، بالا و بالاتر می رفت..
    کاش سوی دیگر میدان، بزرگان و نام آورانِ چشم انتظار نبودند. کاش برتری ات را که شناختند، قلب آرزومندشان روی به سوی دگر می کرد، و امّید به ادامه ی این نبرد سهمگین را، از سرشان به در می کرد..
    کاش قضاوت این مسابقه، با بهترین ِ داوران - پروردگار عالمیان - نبود. کاش او شایسته ترین و برگزیده ترین ِ خویش را، اینچنین به نظرها نمی نمایاند..
    کاش همگان بر این اعلان آسمانی گواه نبودند. کاش عهدشکنی های مکرّرشان را، به "قالوا بلی" ئی دگر، جان تازه نمی بخشیدند..
    کاش آیندگانشان، آنان که بعدها به همان میدان پا نهادند، به سبک پدران خویش، قدرناشناس فرزندان تو نمی شدند، و در برابر برترین های زمانه، آنچنان صف آرائی نمی کردند. کاش انکار روشن حقیقت، هم داستان ِ امتدادِ عمر ِ مانده ی تاریخ نمی شد، و زرّین ورقهای قصّه ی فرزندان آدم، به زردترین برگهای خزان زده بدل نمی گشت..
    آنگاه که تو معنای تمام کردن نعمت خدا بر زمینیان شدی، به خاک گرفتار آمدگان، به اصرار و التماس، در ِنزول رحمت خداوندی را به روی خویش بستند، و از پذیرش ارمغان الهی سر باز زدند. تو پشتِ در مانده بودی در انتظار، و کسی را تمنای گشودن ِ در نبود. تو رفتی..، و پس از تو، این فرزندان تو بودند که هر لحظه گوشها برای شنیدن آهنگِ در کوفتنشان، سنگین تر می نمود و ناآشناتر، و دستها برای زدودن رنگ داغ سرخ ِ تنشان، کم تحمّل تر می آمد و بی ابتلاتر. 
    آری، در این سرمای نا به هنگام و سخت، که زمین و زمینیان را فراگرفته بود، تنها یک راه برای اهالی آسمان باقی ماند: و خدا، نعمت بزرگ خویش - چون توئی را - از قدر ناشناسان پر مدّعا، باز پس گرفت..
    و چه سهمگین عذابی شد، چه رسوا کننده بلائی! بسی سخت تر از بارش ناگهانی سنگ بود، بر سر گنهکاران، و صدها بار هراس آور تر از غرّش ویرانگر صاعقه های کوبنده ی آسمانی، بر سرای ظالمان. که هیچ عذابی خوار کننده تر از منع حضور تو و فرزند تو نیست، زمین افتادگانِ چشم انتظار ِ دستی آسمانی را، و هرگز زیستنی مرگ آور تر از این طریق انفصال نیست، گریزندگان جاودانگی خواه ِ این دیار فانی را..
    به نام خوبت سوگند، که روی گرداندنی چنین قهرآمیز، ما را بس آمده است. دگر از اینهمه تلخکامی، هرزگی و بی بهرگی به جان آمده ایم. کاش آخرین نفس های دل سرما زده مان، برای بازآمدن خورشید بهانه شود، و این آخرین عاشقانه های روئیده بر لبمان، به دستان شتابنده ی باد، سوی قلب مهرآکنده اش روانه شود:
    "به قدر لحظه های پرگناهِ عمر ِبگذشته ی تاریخ، که بی حضورت پر شتاب آمد و رفت، آرزومند توایم. به اندازه ی انکار تمامی ناباورانی که گستاخانه نبودنت را بر بودنت اختیار کردند، تو را به جان می شناسیم. و به وسعت ثانیه های زیستن ِ از تو دورافتادگان، نزدیکی ات را چشم به راهیم..
    ما به گذشته ی سیاه خویش، و گناه رقم زنندگان تباهی تاریخ معترفیم. آیا نظری به عنایت سویمان توانی کرد؟؟؟"

     "فاعترفنا بذنوبنا، فهل الی خروج من سبیل؟
    اینک ما به گناهان خویش اعتراف کرده ایم، آیا راه برون شدی از اینجا هست؟"
                                                                                                
    غافر-11



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    مجنون ِ در زنجیر (شنبه 88/7/11 :: ساعت 9:30 صبح )

    "به نام یگانه باورم"
    "لَقَدْ خَلَقْنَا الْاِنْسَانَ فِی کَبَدٍ."
    "که بی گمان انسان را در رنج آفریده ایم."
                                                   بلد-4

    خدایا! اینسو ها، در سرزمین ما - که زمینش نام نهاده اند - هر طرف که نگاه می کنی دنیاست. آفریده ی کوتاه و خموده ای که تا آسمانها حتی، قد کشیده است، و سیاه روز ِ فائق آمده ای، که رنگ تیرگی بر روشنائی صبح امیدمان کشیده است.
    دنیائی از جنس کمیّ و کاستی، که برای اخفای خُردیَش، روح بلند آسمانی مان را به زیر می راند، و قلب واسعمان را چون خویش، به تنگی و کوچکی فرا می خواند،
        و ما چه پندپذیرانه و آرام دلتنگ می شویم...
    آفریدگارا! از تو پنهان نشاید کرد!
        دگر توانمان برای ماندن در این اسارت نیست! سرنوشتش به چه مانَد؟ آنکس که به عشق خویش فرمانش دهی، و بندی چنین بر دستانش نهی. مجنونی به زنجیر گزفتار آمده، که هر لحظه بیم آن رود که بندها بُگشاید، راز دل به بیگانه بنْماید، و این فاصله ی اندوه آورنده را به بال عشق و اشتیاق بپیماید...
    پرسیدم از طبیبی احوال دوست، گفتا                          فی بُعدِها عذابٌ، فی قُربهَا السّلامَه

    پ.ن: کاش چنین شهروند مطیعی نباشیم! حتما ببینید!



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    آقا نمی آئی؟! (پنج شنبه 88/5/15 :: ساعت 10:45 عصر )

    برای آمدنت دیر می شود فردا
    روان به خانه تقدیر می شود فردا
    به چشم کم خردان، حیله باوران زمان
     خدا به بتکده زنجیر می شود فردا
    دعای دشمن حق، جاده را بپیماید
     رسد به خانه و تاثیر می شود فردا
    هرآنکه چشم به راهت تمام عمر نشست
     به سبک سیر زمان، پیر می شود فردا
    اگرچه آینه زنگار جهل و ظلم گرفت
    چو حق، اشاعه و تصویر می شود فردا
    تمام صورت این آیه های روشن نور
    سیاه و گمشده تفسیر می شود فردا
    چو رهسپار، دل آهنگِ وصل روی تو داشت
    دل از امید دگر سیر می شود فردا!
            

     


           



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    امان از این دل! (شنبه 88/2/5 :: ساعت 7:54 عصر )

    "به نام یگانه باورم"

    "قل ان ربّی یقذف بالحقّ علّم الغیوب."
    "بگو پروردگار من حق را (به دلها) می افکند، که او داننده ی نهان هاست."
                                                                                                             سبا-48

    دلم یک حقیقت ناب میخواهد! از اینهمه پرده که بر روی حقایق افتاده، و هر روز چهره ای دیگرگون
    از آنرا 
    می نمایاند، از اینهمه کوچک و بزرگ شدنهای تصویرهای مبهم ذهن، به ستوه آمده ام..

    دلم یک چشم حقبین میخواهد! از این چشم زرق و برق پرست، که هر روز اسیر جلوه ای تازه از
    اسارتی کهنه میشود، و هر لحظه بتی از نو آراسته، حلقه بندگی در گردنش می آویزد، پناهنده
    نادیدن ها شده ام.. 

    دلم یک دنیای واقعی میخواهد! از اینهمه خیالِ وهم آمیز، هستی ِ مجاز آلود و راستی ِ آکنده از
    دروغ،
    آشفته و نا آرامم..

    دلم یک التهاب گران قدر میخواهد! از اینهمه فراز و فرودهای هیجان آور کاهنده ی روح، به سکونی
    خستگی آور مبتلا گشته ام..

    دلم یک باور تنومند میخواهد! از اینهمه شاید و بایدها، و اما و اگرهای سیاه سایه ی شک و
    تردید می هراسم..

    دلم یک قدرت بی نهایت میخواهد! از اینهمه ضعف و زبونی گمراه کننده ی لحظه های نابِ
    حاکمیت بر
    زمین، به عجز آمده ام..

    دلم یک احساس شگرف میخواهد! از اینهمه محبت های هر روز جامه ای نو پوشنده ی زمینیانِ
    گذر
    کرده از آسمان، غباری از خاک گرفته ام..

    دلم یک اشتیاق زندگی بخش میخواهد! از اینهمه آرزوی رسیدن به اوج های فرومایه و بالارفتن-
    های 
    زمین زننده ی به خاک کشاننده، به بی آرزوئی رسیده ام..

    دلم تنها یک خدای بزرگ میخواهد! از کثرت اینهمه خدای کوچکِ از خداگونگی تهی، که بندگی ام
    را 
    چون خویش به بی مقداری می کشانند، به قلّت افتاده ام..



  • کلمات کلیدی : معرفتی، ادبی، احساسی، اجتماعی
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    صبح (پنج شنبه 87/10/12 :: ساعت 11:26 صبح )

    "به نام یگانه باورم"

    "...ان موعدهم الصبح، الیس الصبح بقریب؟"
    "...همانا وعده گاه آنان صبح است، آیا به راستی صبح نزدیک نیست؟" 
                                                                                                  هود،81

    صبح نزدیک و تو هر لحظه ز من دورتری             
                                                             ایکه روشنگر چشمی و نوید سحری

    سر زدی لیک،مرا خواب چو شیرین شده بود     
                                                                   دیدن روی تو افتاد به صبح دگری



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    صبر (شنبه 87/9/23 :: ساعت 9:43 صبح )

    "به نام یگانه باورم"

    "و اصبر، فان الله لایضیع اجرالمحسنین."
    "و صبر پیش گیر، که خداوند هرگز اجر نیکوکاران را ضایع نمی گرداند.
    "
                                                                                   هود-115

    تلخی ای صبر!
           و داشتنت هماره قرین رنج و محنت و بلاست..

    اما.. چه توانم کرد؟ از تو گریزی نیست، 
           که منزلگاه مقصود را راه نرفته ام بسیار است،
           و غربت فاصله ها، هر لحظه بیشتر از پیش مرا به سوی تو می کشاند..

    آری.. در این تنهایی و غم و ابتلاء،
           همنشینی همراه تر از تو نتوان یافت،
           چهره ای آشناتر از روی نامهربان تو نتوان دید،
           و به گزندی مرارت آورتر از بودنهای همیشگی ات دلخوش نتوان گردید..

    با تمام تلخی ات، تو را دوست می دارم ای صبر!
           ای ماندگارترین یار روزگار غم پروردنها و دل سپردنهایم..



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    عهد ناگسستنی (یکشنبه 87/8/12 :: ساعت 1:43 عصر )

    "به نام یگانه باورم"

    "و اوفوا بعهد الله اذا عهدتم، و لاتنقضوا الایمان بعد توکیدها و قد جعلتم الله علیکم کفیلا، ان الله یعلم ما تعملون."
    "چون با خدا عهدی بستید بدان عهد وفا کنید، و هرگز سوگند و پیمان را که موکد و استوار ساختید مشکنید چرا که خدا را بر خود ناظر گرفته اید، و خدا به هرچه می کنید آگاه است.
    "      
                                                                                                                       نحل-91

    خدایا! راه به سویت آمدن را سهل پنداشتم، و یافتن دوستدارانت را در این مسیر ساده انگاشتم، و قدم در طریقی گذاشتم که به روشنایی حقیقت می مانست و به بی مانندی وجود بی همانند تو.

    تو خود شاهد بودی تمام آنچه را بر سرم آمد، که شهادت تنها تو، بر وسعت دردم بهترین گواه بود، و حضور همیشگی ات در کنارم، بهترین پناه - و تنها دلیل احساس نکردن تنهایی در این مسیر دهشتزا و فراز و نشیب های سختی افزا.

    تو تنها نظاره گر ماجرا بودی، و به نهایت خواسته ام آشنا و دانا. کوچکی و ناتوانی ام را به آرزو و خیال بلندم بخشودی، و خردی و نالایقی ام را هرگز به چشم اغیار، آشکار ننمودی.

    این چه سرّی است پروردگار کارگشای من! که نه توانم هست برای به سویت آمدن، و نه اختیارم هست برای کناره گرفتن و آرام ماندن - آنجا که بسیاری فاصله با تو، ناآرامی و اشتیاقم را شدت بخشیده است، و کمی یاران و ناهمواری راه، رشته امید و باور رسیدنم را بریده است. حال تو خود پاسخ ده این اشتیاق بی فرجام را، و عاقبتی نکو بخش این جاده بی سرانجام را.

    خدایا! آنچه در پس سختی های راه، و همراه نبودن دوستان همراه، و طعنه عالمان گمراه، و سستی حق طلبان آگاه، و وسوسه شاهراهه های بیراه برایم مانده است، تنها خواستن تو است و دیگر هیچ.

    خدایا! راه همان است که زین پیش می دانستم. مگر می توان روشنایی را از نور گرفت؟ و یا می شود از حقیقت خواست دست از هدایتگری بردارد؟! و آیا شدنی است انکار درستی راه راست؟ اما این کمیّ توان بنده نیازمند توست که در پس سختی های زمانه، و مکر دوستی های دشمنانه، و تباهی دین باوریهای دنیا طلبانه، آرزوهای دست یافتنی را به ناممکن های نپرداختی مبدّل نموده است. 

    و با تمام گفته ها و ناگفته های دل پردردم، تو خود می دانی مرا یارای نرفتن نیست، راه رفتنی  را - و توان شکستن نیست، عهد ناگسستنی را...

    به دریا مرو، گفتمت زینهار                                                 وگر می روی تن به طوفان سپار

     



    ¤ نویسنده: زینب صولت

       1   2      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    »» منوها
    [ RSS ]
    [ Atom ]
    [خانه]
    [درباره من]
    [ارتباط با من]
    [پارسی بلاگ]
    بازدید امروز: 18
    بازدید دیروز: 4
    مجموع بازدیدها: 186860
     

    »» درباره خودم
     

    »»دسته بندی یادداشت ها
     

    »» لوگوی خودم
     

    »» اشتراک در وبلاک
     
     

    »» دوستان من