سفارش تبلیغ
صبا ویژن
3  در جهان بودن ِمن  4

روزگار ما (یکشنبه 95/2/12 :: ساعت 9:2 صبح )

تمام اطرافیان کودک اگر همیشه نشسته باشند، بعید است روزی طفل بو ببرد که می شود به دو پا ایستاد، و راه هم رفت.
کودک انسان، در اجتماع سینه خیزها چه خواهد کرد؟ و اگر به ناگاه روزی ایستاده ای ببیند و ایستادن بیاموزد، باری، در میان گوژپشت ها کمر راست کردن مردانگی می خواهد.
روزگاری چنین نبود. در آن روزگار میانمایگان اخبار خویش بر سر و روی شهر نمی پراکندند، آزاد ماندن طبایع بیمار افتخار نبود، آدمها برای از دست دادن تشخّص خویش سر و دست نمی شکستند، و طبیعت خود را تنها در هیاهوی شهر جستجو نمی کردند.
زمانی هرکس نزد خویش خلوتی داشت که در آن جوهره ی زیبائی را می شناخت، و وی را بدان میلی بود. زیبائی چهره ای داشت گاه نگران و گاه مشتاق، چشمانی گاه شرمسار و گاه سرشار و مشتعل، پیشانی چروکیده ای که خطوط آن طرحی از تجربه ی کهنه ی زندگانی داشت، و گیسوانی که یادآور بلندای ابدیّت بود. زمانی زیبائی تقدّس خود را داشت، و او را نیازی به رنگ و نیرنگ نبود.
بیزارم از اجتماعی که مردمش در صورت و سیرت، چنین یک شکل شده اند. مردمی که در بدی حتّی، راستخوئی و دلیری ِ خود بودن را از یاد برده اند. مردمی آنچنان غیرطبیعی، که تنها ساخته ی فرهنگ و تفکّر مدرنیته می توانند بود.
بیزارم از دنیای مدرن، و تمام آنچه با خود آورده است. و هیچ نمی فهمم بشری را که به سوالات مهم بی علاقه شده؛ برنامه ی فردا بعداز ظهر را خوب تدارک دیده است، اتاقش یک دست مبل راحتی دارد، و هرگز هم صحبت ِ خویش را به زحمت نمی اندازد...

 



¤ نویسنده: زینب صولت

شک می کنم خدا! (چهارشنبه 89/7/14 :: ساعت 12:36 عصر )

در کوچه های شهر قدم می زنم؛
صبور ..
دردی جهنّمی است
که بر جان نشسته است؛
فکری که باز
می کند از خاطرم عبور ..
در کوچه های شهر قدم می زنم؛
صبور .. 
شک می کنم به نام تو
شک می کنم خدا!
از خوب، غیر ِ خوب پدیدار دیده ای؟
شک می کنم تو باشی
پروردگار ما!



  • کلمات کلیدی : ادبی، احساسی، اجتماعی، شعر
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    تکرار تلخ (دوشنبه 89/6/8 :: ساعت 10:46 عصر )


    در جمع عاشقان پرآواز کم خبر
    پر شد زمین ز ناله ی جانکاهِ بی اثر
    تاریخ تلخ ماست که تکرار می شود
    قرآنِ روی نیزه و... قرآنِ روی سر!



  • کلمات کلیدی : ادبی، اجتماعی، برداشت آزاد، شعر
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    اسیران جهل - نام آوران ایمان! (یکشنبه 88/9/22 :: ساعت 12:23 عصر )

    "به نام یگانه باورم"

    "الَّذِینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِکَ الَّذِینَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُولَئِکَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ."
    "کسانیکه گفتار را می شنودند، آنگاه از بهترین آن پیروی می کنند، آنانند که خدا راهنمائی
    شان کرده است، و آنانند که خردمندند."
                                                                                                                 
    زمر-18

    بهتر است بخوانیم و بگذریم! بگذریم تا مبادا به گوشه ی قبای مسلمانی مان بر بخورد، که دست روزگار ما را به طریقی دگر کشانده است، و به گونه ای دگر مسلمانیم!
    ما در شنیده هامان، تشخیص بهترین نمی توانیم!
    که دیر زمانیست تسلیم مطلقیم، به تمام آنچه نمی دانیم!
    ما برای خاطر خدا، آموخته ایم نیندیشیده درست بدانیم!
    نادانسته باور کنیم و به دیگران نیز بباورانیم!
    چشم بر هم نهاده، هرآنچه باید را سپید بخوانیم!
    آنچه گفته اند بگو، بگوئیم و غیر آن بر زبان نرانیم!
    به حکم جهل خویش، کهنه پندارهای باطل مان بر مسند حکم حق نشانیم!
    و تا قیام قیامت، بر سبیل ناشایست نشناختن و صحّه گذاشتن، قدم برداریم و بر همان بمانیم!
    که ما اهل ایمانیم...!!!

    آری، ایمان آورده ایم!
    دل از طعم تلخ شک و تردید، به آنچه بر خود می خورانیم، تهی کرده ایم!
    ما در خانه جهل، و بر سفره ی پهن نادانستن های آشکار و نهان، نمک پرورده ایم!

    بر ما تامّل را گناه دانسته اند، بر کلام آنکه نزدمان از حرف تازه ای سخن گوید!
    و تحمّل را تباه خوانده اند، بر راه آنکه طریقی غیر از صراط مستقیم مان پوید!
    و تفکّر را زشت و سیاه نامیده اند، بر اندیشه ی آنکه حقیقتی ناب تر از اسرار هویدامان جوید!

    ما را با شنیدن چه کار؟ آنچه را از دایره ی آموخته هامان برون است!
    و به اندیشیدن چه حاجت؟ که هر کلام نوئی، از قوّه ی تعقّل و معرفتمان فزون است!
    و به درست انگاشتن چه روی؟ یاوه ی دگر گویان را، که خود نکوهیده و واژگون است!

    در آن مقام که بی هیچ شک، تجلّی صاحبان اندیشه و خرد را مانیم!
    هماره بر طریق هدایت و بر سبیل آسانیم!
    نشنیده، نیندیشیده، نشناخته، از پیش تمام آنچه دانستنی است می دانیم!
    که ما اهل ایمانیم...!!!



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    اعتراف (پنج شنبه 88/9/5 :: ساعت 7:17 عصر )


    "به نام یگانه باورم"
    کاش تو پیروزمند میدان نبودی. کاش این دستان ِ به زیر آورنده ی تو نبود، که در اتّصال دستان داور، بالا و بالاتر می رفت..
    کاش سوی دیگر میدان، بزرگان و نام آورانِ چشم انتظار نبودند. کاش برتری ات را که شناختند، قلب آرزومندشان روی به سوی دگر می کرد، و امّید به ادامه ی این نبرد سهمگین را، از سرشان به در می کرد..
    کاش قضاوت این مسابقه، با بهترین ِ داوران - پروردگار عالمیان - نبود. کاش او شایسته ترین و برگزیده ترین ِ خویش را، اینچنین به نظرها نمی نمایاند..
    کاش همگان بر این اعلان آسمانی گواه نبودند. کاش عهدشکنی های مکرّرشان را، به "قالوا بلی" ئی دگر، جان تازه نمی بخشیدند..
    کاش آیندگانشان، آنان که بعدها به همان میدان پا نهادند، به سبک پدران خویش، قدرناشناس فرزندان تو نمی شدند، و در برابر برترین های زمانه، آنچنان صف آرائی نمی کردند. کاش انکار روشن حقیقت، هم داستان ِ امتدادِ عمر ِ مانده ی تاریخ نمی شد، و زرّین ورقهای قصّه ی فرزندان آدم، به زردترین برگهای خزان زده بدل نمی گشت..
    آنگاه که تو معنای تمام کردن نعمت خدا بر زمینیان شدی، به خاک گرفتار آمدگان، به اصرار و التماس، در ِنزول رحمت خداوندی را به روی خویش بستند، و از پذیرش ارمغان الهی سر باز زدند. تو پشتِ در مانده بودی در انتظار، و کسی را تمنای گشودن ِ در نبود. تو رفتی..، و پس از تو، این فرزندان تو بودند که هر لحظه گوشها برای شنیدن آهنگِ در کوفتنشان، سنگین تر می نمود و ناآشناتر، و دستها برای زدودن رنگ داغ سرخ ِ تنشان، کم تحمّل تر می آمد و بی ابتلاتر. 
    آری، در این سرمای نا به هنگام و سخت، که زمین و زمینیان را فراگرفته بود، تنها یک راه برای اهالی آسمان باقی ماند: و خدا، نعمت بزرگ خویش - چون توئی را - از قدر ناشناسان پر مدّعا، باز پس گرفت..
    و چه سهمگین عذابی شد، چه رسوا کننده بلائی! بسی سخت تر از بارش ناگهانی سنگ بود، بر سر گنهکاران، و صدها بار هراس آور تر از غرّش ویرانگر صاعقه های کوبنده ی آسمانی، بر سرای ظالمان. که هیچ عذابی خوار کننده تر از منع حضور تو و فرزند تو نیست، زمین افتادگانِ چشم انتظار ِ دستی آسمانی را، و هرگز زیستنی مرگ آور تر از این طریق انفصال نیست، گریزندگان جاودانگی خواه ِ این دیار فانی را..
    به نام خوبت سوگند، که روی گرداندنی چنین قهرآمیز، ما را بس آمده است. دگر از اینهمه تلخکامی، هرزگی و بی بهرگی به جان آمده ایم. کاش آخرین نفس های دل سرما زده مان، برای بازآمدن خورشید بهانه شود، و این آخرین عاشقانه های روئیده بر لبمان، به دستان شتابنده ی باد، سوی قلب مهرآکنده اش روانه شود:
    "به قدر لحظه های پرگناهِ عمر ِبگذشته ی تاریخ، که بی حضورت پر شتاب آمد و رفت، آرزومند توایم. به اندازه ی انکار تمامی ناباورانی که گستاخانه نبودنت را بر بودنت اختیار کردند، تو را به جان می شناسیم. و به وسعت ثانیه های زیستن ِ از تو دورافتادگان، نزدیکی ات را چشم به راهیم..
    ما به گذشته ی سیاه خویش، و گناه رقم زنندگان تباهی تاریخ معترفیم. آیا نظری به عنایت سویمان توانی کرد؟؟؟"

     "فاعترفنا بذنوبنا، فهل الی خروج من سبیل؟
    اینک ما به گناهان خویش اعتراف کرده ایم، آیا راه برون شدی از اینجا هست؟"
                                                                                                
    غافر-11



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    مجنون ِ در زنجیر (شنبه 88/7/11 :: ساعت 9:30 صبح )

    "به نام یگانه باورم"
    "لَقَدْ خَلَقْنَا الْاِنْسَانَ فِی کَبَدٍ."
    "که بی گمان انسان را در رنج آفریده ایم."
                                                   بلد-4

    خدایا! اینسو ها، در سرزمین ما - که زمینش نام نهاده اند - هر طرف که نگاه می کنی دنیاست. آفریده ی کوتاه و خموده ای که تا آسمانها حتی، قد کشیده است، و سیاه روز ِ فائق آمده ای، که رنگ تیرگی بر روشنائی صبح امیدمان کشیده است.
    دنیائی از جنس کمیّ و کاستی، که برای اخفای خُردیَش، روح بلند آسمانی مان را به زیر می راند، و قلب واسعمان را چون خویش، به تنگی و کوچکی فرا می خواند،
        و ما چه پندپذیرانه و آرام دلتنگ می شویم...
    آفریدگارا! از تو پنهان نشاید کرد!
        دگر توانمان برای ماندن در این اسارت نیست! سرنوشتش به چه مانَد؟ آنکس که به عشق خویش فرمانش دهی، و بندی چنین بر دستانش نهی. مجنونی به زنجیر گزفتار آمده، که هر لحظه بیم آن رود که بندها بُگشاید، راز دل به بیگانه بنْماید، و این فاصله ی اندوه آورنده را به بال عشق و اشتیاق بپیماید...
    پرسیدم از طبیبی احوال دوست، گفتا                          فی بُعدِها عذابٌ، فی قُربهَا السّلامَه

    پ.ن: کاش چنین شهروند مطیعی نباشیم! حتما ببینید!



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    خواندنی (یکشنبه 88/7/5 :: ساعت 2:11 صبح )

    "به نام یگانه باورم"
    "ولقد یسرنا القران للذکر، فهل من مدکر."
    "و ما به راستی قرآن را برای پند گیری آسان کرده ایم، آیا پندپذیری هست؟" 
                                                                                                           قمر-17

    تو تکرار می کنی.. کتابی هستم برای خواندن شما.. و هدایتی در پس خواندنم شما را خواهد رسید..
        و انکار می شوی!

    تو خود بلند فرا می خوانی همگان را به آشنائیت.. و در این دعوت حتی شقی ترین مردمان را استثنا نمی گردانی.. 
         و استثنا می کنند، حتی پندپذیرترین مردمان را!

    تو امید می دهی، که آشنا به راه تو گمراه نخواهد گشت.. و هر واژه ات مژده آرامشی می شود از بین برنده تمام ترس ها و ناامیدی ها.. 
         و از مرور تو می ترسند ناباوران دوست دارت! ...

    و بازهم این نام روشن توست، که به تمام گفتگوها پایان می دهد: قرآن، کتابی برای خواندن!



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    آقا نمی آئی؟! (پنج شنبه 88/5/15 :: ساعت 10:45 عصر )

    برای آمدنت دیر می شود فردا
    روان به خانه تقدیر می شود فردا
    به چشم کم خردان، حیله باوران زمان
     خدا به بتکده زنجیر می شود فردا
    دعای دشمن حق، جاده را بپیماید
     رسد به خانه و تاثیر می شود فردا
    هرآنکه چشم به راهت تمام عمر نشست
     به سبک سیر زمان، پیر می شود فردا
    اگرچه آینه زنگار جهل و ظلم گرفت
    چو حق، اشاعه و تصویر می شود فردا
    تمام صورت این آیه های روشن نور
    سیاه و گمشده تفسیر می شود فردا
    چو رهسپار، دل آهنگِ وصل روی تو داشت
    دل از امید دگر سیر می شود فردا!
            

     


           



    ¤ نویسنده: زینب صولت

    سنّت گرائی (یکشنبه 88/4/14 :: ساعت 12:57 عصر )
    "به نام یگانه باورم"
    "وَ إِذَا قِیلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنزَلَ اللّهُ قَالُواْ بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَیْنَا عَلَیْهِ آبَاءنَا أَوَلَوْ کَانَ آبَاؤُهُمْ لاَ یَعْقِلُونَ شَیْئاً
    وَلاَ یَهْتَدُونَ؟"
    "و چون به آنان گفته شود از آنچه خدا فرو فرستاده است پیروی کنید، می گویند:(نه) بلکه ما از
    آنچه پدرانمان را بر آن یافته ایم پیروی می کنیم. آیا حتّی اگر پدرانشان چیزی را در نمی یافته و
    راه به جائی نمی برده اند، (باز از پدرانشان پیروی می کنند)؟"
                                                                                                                      بقره-170
    پیروی باطلی که ممکن است بسیاری از ما به ظاهر مسلمانها نیز بدان مرتکب باشیم. مهم این
    نبوده و نیست که پدر به خداپرستی فرمان داده است یا بت پرستی، مسئله ایمان آوردن به آن
    چیزی است که هنوز دلیل درستی اش را نیافته ایم. مشکل حقیقت دانستن تمام شنیده ها و
    دیده هاست، بی آنکه به مهر تائید عقل نیازی احساس کرده باشیم. 
    "سنّت گرائی، یعنی این نظر که درست انگاشتن اعتقادات سنّتی جامعه امری معقول و منطقی
     است.
    فرض کنید در کتاب مقدّسی به مردم گفته شده باشد که صورتی از رفتار نادرست است. شاید به
    شما گفته شود که غذاخوردن در حضور مادرزن گناهی کبیره است. (برای آنکه به هیچ آئین
    اخلاقی خاصّی برنخورد، بهتر است در اینجا مضحک ترین مثال ها را ذکر کنیم.) شاید هم در آن
    کتاب گفته شده باشد که خدا یا نیروی فوق انسانی دیگری الهام کننده ی آن کتاب بوده است.
    پس هرگاه درباره ی این توصیه ی اخلاقی سوالی مطرح کنیم، پاسخی دریافت می داریم که به
     دور باطلی خواهد انجامید: غذا خوردن در حضور مادرزن از آن رو گناه کبیره است که کتاب مقدّس
    چنین می گوید، و سخن کتاب مقدّس از آن رو درست است که از جانب خدا الهام شده است، و
    ما آن را بدان سبب الهام خدا می دانیم که در کتاب مقدّس چنین گفته شده است."*
    *برگرفته از کتاب ارزشمند فلسفه در عمل
     نوشته ی اَدَم مورتون
    ترجمه ی فریبرز مجیدی
     


  • کلمات کلیدی : قرآنی، اجتماعی، برداشت آزاد
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

    امان از این دل! (شنبه 88/2/5 :: ساعت 7:54 عصر )

    "به نام یگانه باورم"

    "قل ان ربّی یقذف بالحقّ علّم الغیوب."
    "بگو پروردگار من حق را (به دلها) می افکند، که او داننده ی نهان هاست."
                                                                                                             سبا-48

    دلم یک حقیقت ناب میخواهد! از اینهمه پرده که بر روی حقایق افتاده، و هر روز چهره ای دیگرگون
    از آنرا 
    می نمایاند، از اینهمه کوچک و بزرگ شدنهای تصویرهای مبهم ذهن، به ستوه آمده ام..

    دلم یک چشم حقبین میخواهد! از این چشم زرق و برق پرست، که هر روز اسیر جلوه ای تازه از
    اسارتی کهنه میشود، و هر لحظه بتی از نو آراسته، حلقه بندگی در گردنش می آویزد، پناهنده
    نادیدن ها شده ام.. 

    دلم یک دنیای واقعی میخواهد! از اینهمه خیالِ وهم آمیز، هستی ِ مجاز آلود و راستی ِ آکنده از
    دروغ،
    آشفته و نا آرامم..

    دلم یک التهاب گران قدر میخواهد! از اینهمه فراز و فرودهای هیجان آور کاهنده ی روح، به سکونی
    خستگی آور مبتلا گشته ام..

    دلم یک باور تنومند میخواهد! از اینهمه شاید و بایدها، و اما و اگرهای سیاه سایه ی شک و
    تردید می هراسم..

    دلم یک قدرت بی نهایت میخواهد! از اینهمه ضعف و زبونی گمراه کننده ی لحظه های نابِ
    حاکمیت بر
    زمین، به عجز آمده ام..

    دلم یک احساس شگرف میخواهد! از اینهمه محبت های هر روز جامه ای نو پوشنده ی زمینیانِ
    گذر
    کرده از آسمان، غباری از خاک گرفته ام..

    دلم یک اشتیاق زندگی بخش میخواهد! از اینهمه آرزوی رسیدن به اوج های فرومایه و بالارفتن-
    های 
    زمین زننده ی به خاک کشاننده، به بی آرزوئی رسیده ام..

    دلم تنها یک خدای بزرگ میخواهد! از کثرت اینهمه خدای کوچکِ از خداگونگی تهی، که بندگی ام
    را 
    چون خویش به بی مقداری می کشانند، به قلّت افتاده ام..



  • کلمات کلیدی : معرفتی، ادبی، احساسی، اجتماعی
  • ¤ نویسنده: زینب صولت

       1   2      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    »» منوها
    [ RSS ]
    [ Atom ]
    [خانه]
    [درباره من]
    [ارتباط با من]
    [پارسی بلاگ]
    بازدید امروز: 11
    بازدید دیروز: 4
    مجموع بازدیدها: 186853
     

    »» درباره خودم
     

    »»دسته بندی یادداشت ها
     

    »» لوگوی خودم
     

    »» اشتراک در وبلاک
     
     

    »» دوستان من