http://rah3paar.ParsiBlog.comدر جهان بودن ِمنParsiBlog.com ATOM GeneratorTue, 19 Mar 2024 08:45:26 GMTزينب صولت10110tag:rah3paar.ParsiBlog.com/Posts/90/%d8%b1%d9%88%d8%b2%da%af%d8%a7%d8%b1+%d9%85%d8%a7/Sun, 01 May 2016 09:02:00 GMTروزگار ما<div dir='rtl'><p>تمام اطرافيان کودک اگر هميشه نشسته باشند، بعيد است روزي طفل بو ببرد که مي شود به دو پا ايستاد، و راه هم رفت.<br />کودک انسان، در اجتماع سينه خيزها چه خواهد کرد؟ و اگر به ناگاه روزي ايستاده اي ببيند و ايستادن بياموزد، باري، در ميان گوژپشت ها کمر راست کردن مردانگي مي خواهد.<br />روزگاري چنين نبود. در آن روزگار ميانمايگان اخبار خويش بر سر و روي شهر نمي پراکندند، آزاد ماندن طبايع بيمار افتخار نبود، آدمها براي از دست دادن تشخّص خويش سر و دست نمي شکستند، و طبيعت خود را تنها در هياهوي شهر جستجو نمي کردند. <br />زماني هرکس نزد خويش خلوتي داشت که در آن جوهره ي زيبائي را مي شناخت، و وي را بدان ميلي بود. زيبائي چهره اي داشت گاه نگران و گاه مشتاق، چشماني گاه شرمسار و گاه سرشار و مشتعل، پيشاني چروکيده اي که خطوط آن طرحي از تجربه ي کهنه ي زندگاني داشت، و گيسواني که يادآور بلنداي ابديّت بود. زماني زيبائي تقدّس خود را داشت، و او را نيازي به رنگ و نيرنگ نبود.<br />بيزارم از اجتماعي که مردمش در صورت و سيرت، چنين يک شکل شده اند. مردمي که در بدي حتّي، راستخوئي و دليري ِ خود بودن را از ياد برده اند. مردمي آنچنان غيرطبيعي، که تنها ساخته ي فرهنگ و تفکّر مدرنيته مي توانند بود.<br />بيزارم از دنياي مدرن، و تمام آنچه با خود آورده است. و هيچ نمي فهمم بشري را که به سوالات مهم بي علاقه شده؛ برنامه ي فردا بعداز ظهر را خوب تدارک ديده است، اتاقش يک دست مبل راحتي دارد، و هرگز هم صحبت ِ خويش را به زحمت نمي اندازد...</p><br><p> </p></div>زينب صولتtag:rah3paar.ParsiBlog.com/Posts/91/%d9%85%d8%b3%d8%a6%d9%84%d9%87+%d9%8a+%d8%ae%d9%88%d9%8a%d8%b4%d8%aa%d9%86/Sat, 30 Apr 2016 09:00:00 GMTمسئله ي خويشتن<div dir='rtl'><p>زندگي "دانائي" نيست،<br />بل "شوري" هستي مند داشتن است.<br />شوري که تگرار برايش ملال مي آورد، و ناگزير در دانستن ها خود را باز مي يابد.<br />و رانه ي "شناخت" از همينجا در کنار رانه ي "زندگي"، وارد ميدان حيات مي شود.</p><br><p> </p><br><p>دانائي خيره شدن بر "پاسخ درست" نيست،<br />بل غور در "مسئله" است.<br />و دانايان کساني نيستند که جواب هاي آخر را از بر کرده اند،<br />آنها مسئله ها را خوب مي شناسند.</p><br><p> </p><br><p>و تو<br />تا مسئله ي خويش: <br />راه هاي شدنِ نفس خويش را<br />در کشاکشِ:<br />لحظه و استمرار او، <br />ميل و بيزاري او،<br />ترس و آرامش او،<br />اشتياق و اندوه او،<br />طلب و خويشتنداري او،<br />جدال و تصميم او،<br />تشويش و انتخاب او،<br />راست و دروغ او،<br />جدّيت و بازي او، <br />خير و شرّ او،<br />يقين و ابهام او،<br />نيستي و جاودانگي او،<br />چندپارگي و يکپارچگي او،<br />امر واقع و امر کلّي او،<br />و...<br />صدها بار نپيموده باشي،<br />و صدها بار در اين نبرد به هلاکت نيفتاده باشي</p><br><p> </p><br><p>تو<br />تا "خود"ِ خويش نشده باشي،<br />به کدامين "خدا"، ايمان تواني آورد؟!</p></div>زينب صولتtag:rah3paar.ParsiBlog.com/Posts/84/%d8%a8%d8%a7%d8%b4%d8%af+%da%a9%d9%87+%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b1+%d8%b4%d9%88%d9%8a%d9%85/Thu, 31 Mar 2016 23:46:00 GMTباشد که مادر شويم<div dir='rtl'><p>کار را سخت نمي کند،<br />و آسان نيز نمي گيرد،<br />بل آساني را از دل سختي بيرون مي کشد؛<br />حرمت "قانون زمين" را خوب فهميده است...</p><br><p> </p><br><p>خود را جلو مي اندازد،<br />مي خواهد که خويش تو باشد،<br />بي هيچ خويشاوندي ِ پيشين؛<br />"عشق" را مي شناسد و پاس مي دارد...</p><br><p> </p><br><p>بد به دل راه نمي دهد،<br />مي نشيند و نگاه مي کند،<br />و مي داند که مي شود؛<br />از بس که به "زمان" ايمان دارد...</p><br><p> </p><br><p>چه زن و چه مرد<br />چه فرق مي کند؟!<br />باشد که "مادر" شويم...!</p></div>زينب صولتtag:rah3paar.ParsiBlog.com/Posts/83/%d8%ae%d9%8a%d8%b1%d9%8a%d9%91%d8%aa+%d8%b4%d8%b1%d9%91!/Mon, 28 Mar 2016 01:57:00 GMTخيريّت شرّ!<div dir='rtl'><p><strong>"به نام تسرّي دهنده ي آتش بر آب"</strong></p><br><p>" آتش" نمي تواند " آب" را حذف کند، بلکه مي تواند تبديلش نمايد.<br />"خير" و "شرّ" نيز چنين اند، و اين همان معناي خيريّت شرّ است.<br />شرّي که امکان تحقّق خير، تنها به ضرورت اوست.<br />شرّي که به يکباره مي تواند براي نفس به توشه اي از خير بدل شود.<br />تنها نقطه ي تبديل را بايد به قانون آن فهميد، يا خود را براي وقوع آن آماده کرد.</p><br><p> </p><br><p>آب، قدرت تبديل شدن به آتش را دارد.<br />اين دقيقا از دل شرّ است که خير آفريده خواهد شد.<br />آب، خود مايه ي آتش افروزيست.<br />آتش، آب را در خود خواهد سوزاند، و به خود بدل خواهد کرد.<br />خير و شرّ در "شدن" در پيوستگي محض اند، و در "بودن" در تقابل.</p><br><p> </p><br><p><br />نفس بايد ميل تغيير را در خود بيدار کند.<br />آنچه در حال تغيير است، بيشتر از آنچه ساکن مانده با خود توافق دارد.</p><br><p> </p></div>زينب صولتtag:rah3paar.ParsiBlog.com/Posts/81/%d8%a8%d9%87%d8%a7%d8%b1/Tue, 15 Mar 2016 08:34:00 GMTبهار<div dir='rtl'><p>بايد بلد باشيم<br />نقاب خويش از چهره برگيريم<br />و گاهي خود را در کالبد مرد همسايه بيندازيم<br />تا ببينيم <br />در دنياي او چه مي گذرد؟</p><br><p> </p><br><p>وسط دعوايش در محلّ کار<br />در محيط خانواده، <br />وقتي دست مهر بر سر کودک خويش مي کشد<br />در کنج خلوتش،<br />آنجا که غريبه را راهي نيست،<br />و او در بيم و اميد خويش لرزان است</p><br><p> </p><br><p>در جائي که<br />چهره او را داشته باشيم<br />و پدر و مادر او را<br />نگراني او را<br />با مغر او فکر کنيم،<br />و با راه هائي که او بلد است:<br />به فرداي او</p><br><p> </p><br><p>امّا با روح خود<br />با علم به اينکه<br />پيش از اين ما، او نبوده ايم<br />بل آمده ايم تا شايد<br />نجات دهنده اش باشيم</p><br><p> </p><br><p>کاش تمام اينها را مو به مو رعايت مي کرديم<br />و آنگاه به روشني در مي يافتيم<br />آنچه روح را از قدرت و تازگي مي اندازد<br />سنگيني گذشته است<br />نه ناتوانيش</p><br><p> </p><br><p>و خوب مي فهميديم<br />براي چيست که درخت هر بهار جوانه مي دهد<br />دگر او را نادان نمي شمرديم،<br />يا فراموشکار<br />بل مي دانستيم<br />او نقاب قبلي خويش را<br />به دور انداخته است...</p></div>زينب صولتtag:rah3paar.ParsiBlog.com/Posts/80/%da%af%d9%81%d8%aa%da%af%d9%88/Thu, 10 Mar 2016 12:30:00 GMTگفتگو<div dir='rtl'><p>فرشته آمد و گفت:خدايا! در بشر چيست غير از شرّ؟<br />خدا گفت: خاموش باش! تو طبيعت بشر را نمي شناسي!</p><br><p> </p><br><p>آدم زماني بر زمين زيست، آمد و گفت: خدايا! در زمين براي آدمي چيست غير از شرّ؟<br />خدا گفت: تو طبيعت زمين را، و طبيعت خير را نمي شناسي!</p><br><p><br />فرشته و آدم گفتند: خدايا! ما هيچ نمي دانيم. تو درست مي گوئي!<br />و آنها طبيعت خدا را نمي شناختند...</p><br><p> </p></div>زينب صولتtag:rah3paar.ParsiBlog.com/Posts/78/%d9%86%d9%82%d8%b7%d9%87+%d9%8a+%d8%aa%d9%85%d8%a7%d9%8a%d8%b2/Sat, 27 Feb 2016 21:16:00 GMTنقطه ي تمايز<div dir='rtl'><p>ادبيّات مي تواند شوخي کند، مي تواند اغراق کند، چيزي بگويد و منظورش امري صدها بار کوچکتر باشد، مي تواند حال و هوائي کلّي و غيرواضح ايجاد کند و بگذرد.<br />امّا فلسفه از جمله ها و کلمه ها آسان نمي گذرد، به تصادف ِ زبان يا تعارف ِ انديشه. مي پرسد دقيقا منظور چيست؟ آيا اين واقعيّت دارد؟ و مي تواند در اين پرسش در حالت ِ ايستاده باشد. فيلسوف خود جدّي است و جدّي نيز سوال مي کند، چرا که او در پيگيري انديشه ي فلسفي اش به دنبال احياي زندگي است نه نقشبندي ِ خيال. فلسفه ميان واقعيّت و خطا فرق مي گذارد.<br />اگر يک شاعر به خدا ايمان داشته باشد، دست آخر مي تواند يک عمر عاشقانه شعر بسرايد و شبها تماما با يادي دلفريب بيدار بماند، امّا ايمان يک فيلسوف همان ايماني است که کوهها را جابجا خواهد کرد.<br />درک اين نقطه ي تمايز براي هر فرد، به معناي آغاز تفکّر فلسفي اوست...</p></div>زينب صولتtag:rah3paar.ParsiBlog.com/Posts/71/%d8%a7%d8%ae%d9%84%d8%a7%d9%82+%d9%88+%d8%a7%d9%8a%d9%85%d8%a7%d9%86/Tue, 17 Nov 2015 11:00:00 GMTاخلاق و ايمان<div dir='rtl'><p><strong>"به نام آنکه هست، نه آنچنانکه مي گويند"<br /></strong>در جهان بيني من هميشه جاي خدا باز بوده و باز خواهد بود. اما چگونه جائي، و براي چگونه خدائي؟!<br />فلسفه هرگز نمي تواند واژه هائي بالاتر از ايمان و آنچه مربوط به امور آسماني است تعريف کند، فلسفه هرگز به سان يک مومن -در بي کلامي خويش- نمي تواند به تو بگويد که ايمان چيست. امّا يک چيز مهم به تو مي گويد، و آن را تنها فلسفه است که مي گويد: ايمان چه "نيست"؟ و آنچه که ايمان نيست، چه چيز نام مي گيرد.<br />من درک بي ايماني خويش را وامدار فلسفه ام، که او تعارف زداست. و گستردگي تفکيک و تمايزاتش -که به ذکاوت فرق هرچيز را با چيز ديگر باز مي شناسد-، او را صادق ترين چيزها ساخته است.<br />فلسفه نبود خدا را بر تو روشن نمي کند؛ وقتي با کساني که بر فراز هستي ايستاده اند -چون فلاسفه پيش از سقراط-، و درباره تمام شئون جهان درک خويش را به ميان مي کشند -حتّي درباره خدائي که هماره بر درک خود مقدمّش فرض کرده اي-، و از اين مي پرسند که آيا خدائي هست يا نه؟ آيا با وجود شرور اخلاقي در انسان، يا شرور طبيعي در طبيعت، همچنان مي توان به وجود خدا خوشبين بود يا نه؟ و دير يا زود پاسخ مي دهند که نه، نمي شود!، تو قبول نمي کني که سخن آنها درست است، هرگز! تو خداي خويش را مي طلبي، و بالاخره نيز آن را خواهي يافت. امّا يک چيز بر تو روشن مي شود، که: نمي شود پاسخ ها متفاوت باشد و احوال به يکسان. و آنچه تو ايمان خويش ناميده اي، شايد نام ديگري داشته باشد.<br />وقتي به واسطه ي گناه خويش يا گناه ديگران در حق خويش، يا بلائي که در ايّام زندگي بر سرت آمده -همان شرّ اخلاقي و شرّ طبيعي که فلاسفه مي گويند- تو نيز جز شرّ و زشتي نديده اي، يا هرگز نتوانسته اي سبکبار باشي -مانند کسي که در مواجهه با خير بهجت و سرور مي يابد-، وقتي تو نيز ترجمان الهي زمين را -البتّه نه آنچنان که حواله به آخرتش مي کنند- ندانسته اي، زماني که تو نيز از پا در آمده اي، و در از پا در آمدن خويش مانده اي و بر آن لنگر انداخته اي، وقتي... تو نيز ايمان نداشته اي، تو نيز خدا را نمي شناخته اي.<br />امّا... تو آنقدر بزرگ بوده اي که از پا درآئي، آنقدر خير و شر را مي شناخته اي که غلبه ي شر در جهان و در زندگي ات تو را زمين بزند، و توان لذّت بردن و خور و خواب راحت را از تو بازستاند. تو آنقدر روح بوده اي که ديدن بدي طبع ملايمت را آزرده کند، و آنقدر طالب خير بوده اي که نديدنش تو را به نااميدي سوق دهد. تو نگران بوده اي، نگران حال خود، و و نگران حال ديگر انسانها، و در اين بحبوحه ي نگراني در گرماي دلت طالب خيري فراگير بوده اي. تو آمده اي و به واسطه ي نگاه بلندت به انسان، و به واسطه ي پرمقداري ات، وظيفه ي خير مطلق بودن را بر دوش خويش نهاده اي، تا مبادا که خير فراموش شود. از اينرو نسبت به بدي هاي خويش، و ديگر انسانها، و حتّي بدي هاي جهان خلقت، موضعي نابخشودني در پيش گرفته اي، و در عالم واقع بر خودت و -در ذهنت بر ديگر آدميان و جهان- سخت گرفته اي.<br />مي بيني؟ تو بسيار چيزها از انسان مي داني، تو بلنداي او را شناخته اي، تو "اخلاق" را خوب مي شناسي. امّا... هرگز نام "ايمان" بر "اخلاق" خويش منه! کسي که خدا را ديده باشد، کجا نقش او را بر عهده مي گيرد؟ کجا از خويش و همنوعان خويش انتظار بي عيب و نقص بودن دارد؟ کسي که خدا را مي بيند، بر قبول خطاهاي مسير رشد خود و ديگري تواناست، در امکان وقوع اشتباه خود و ديگري صبور است. از شمارش گام ها براي رسيدن به کمال غمين نمي شود، که خير مطلق بودن و کمال مطلق بودن مقام ديگري مي طلبد فوق مقام انساني. آري، مطلق براي انسان يک "شدن" است نه يک "بودن"، شدني که "زمان" مي خواهد، زماني بس طولاني، و کسي نمي داند که چقدر. <br />کسي که خدا را ديده است، آدميان را براي نجات نيازمند ِخويش نمي داند، که خوب مي داند اين عالم خدائي دارد، و آن خدا زنده است. کسي که خدا را به حضور مي شناسد، گوشه اي مي نشيند تا او خود جهان را اداره کند، تا او با خير مطلق بودن خود شرور را پاک کند، شرور را به کوچکي شان ببخشايد، يا با هدايت گام هاي زميني شان به خير تبديلشان نمايد.<br />فلسفه هرگز نمي تواند بگويد که خدائي و ايماني در جهان نيست، اين نه کار فلسفه است و نه آن را مي سزد، امّا يک چيز را خوب مي تواند بگويد: چه چيز "ايمان" نيست...!</p></div>زينب صولتtag:rah3paar.ParsiBlog.com/Posts/68/%d9%85%d8%b9%d9%84%d9%88%d9%84/Sun, 15 Nov 2015 10:14:00 GMTمعلول<div dir='rtl'><p><strong>"به نام او که جز زيبائي نمي آفريند"</strong></p><br><p>اينکه او از ما پاک تر است، نفي ارزش عقل نيست، امّا نشان مي دهد ما راه را اشتباه آمده ايم. <br />براي من اعجاب آورند مردم؛ مردمي که پاکي را نمي بينند، و دگر پاک بودن برايشان ارزشي ماندگار ندارد. شايد تنها به قدر لحظه اي باشد و بعد...!<br />مردمي که پاکي در آنها نه احساس بهجت روح، که ترحّم برمي انگيزد. نوازشش مي کنند، به نظر مهرباني به او مي نگرند، تا او از مقام دون خود باخبر نشود!<br />مردمي که به جاي نجات خويش، مي خواهند پاکي را نجات دهند، مي خواهند آنچه به اجبار ذهني ِخود ساخته اند، به او نيز آموزش دهند تا بدين واسطه بتوانند او را نشان هم بدهند و بگويند: ببينيد که از ما هيچ کم ندارد! بببينيد چه تواناست! نقاشي کشيدن بلد است. هرچند دست و پا شکسته، مي نويسد و مي خواند، تا حدّي مثل ما حرف مي زند، مثل ما راه مي رود، آداب اجتماعي را مثل ما بلد است. و آهسته در گوش هم زمزمه کنند که: بيش از اين نيز نبايد از او انتظاري داشت.<br />برايم اعجاب آورند مردمي که "مثل ما بودن" برايشان افتخار مي آورد.<br />آري، مردمي که به خير و شرّ امور کم ادراک و بي واکنش شده اند، با دروغگويان، مال پرستان، بي عفّتان، دغل بازان، باري بهر جهت ها و... با بدان روزگار ميل دودستگي ندارند، از آن رو که تنها "مثل ما بودن" است که مهم است، و آري، همه مثل هم شده اند!<br />از اين روست که ناگزيرند با کم بهرگان از عقل معيشت گراي خويش چون غريبه ها رفتار کنند. با انتساب نامي که خيلي زود تفاوت را به تو بنماياند، که: او عقب مانده ذهني است، او "معلول" است...</p></div>زينب صولتtag:rah3paar.ParsiBlog.com/Posts/66/%d8%af%d8%b1+%da%af%d8%b0%d8%a7%d8%b1+%d8%b1%d9%88%d8%b2%d9%87%d8%a7/Fri, 09 Oct 2015 11:17:00 GMTدر گذار روزها<div dir='rtl'><p><strong>"به نام يگانه هستي"<br /></strong>(نه يگانه <strong>ي</strong> هستي، که هرکس در هستي خويش يگانه است؛<br />او -آنچنانکه در ظرف پندار من آمده- يگانه هستي است.)</p><br><p> </p><br><p>"لَقَد خَلَقنَا الاِنسَانَ فِي کَبَد."<br />"بي گمان انسان را در رنج آفريده ايم." (بلد-4)</p><br><p> </p><br><p>روزي اميدوار بودم که اين رنج تمام شود،<br />و راحتي مرا در آغوش گيرد.<br />جوان بودم،<br />به راستي و جدّ به دنبال خوشي و آسايش،<br />آنگونه شادي که دنيوي مي نامندش؛<br />امّا به من نرسيد - نمي دانم- يا بدان نرسيدم،<br />رنج همچنان شدّت گرفت،<br />و تمامي هم نداشت..</p><br><p> </p><br><p>روز دگر آرزو کردم که خود تمام شوم؛<br />و هنوز و همچنان هستم،<br />زنده و ادامه يابنده.<br />و بعد از اين زندگي نيز از کجا معلوم؟<br />شايد جهان ديگري در کار باشد،<br />جهاني شبيه اين جهان يا آنچنانکه جهان آخرت مي نامندش،<br />و يا عالمي به طرزي دگر،<br />که ناگزير به ادامه ام کند..</p><br><p> </p><br><p>و روزي خواستم بگذارم رنج بر زمينم زند،<br />و بدين حال افتاده بمانم.<br />با خود گفتم چنين ماندن نکوست،<br />و مرا از آن چه باک است؟؛<br />و در خويش دروغي بزرگ آورده بودم..</p><br><p> </p><br><p>اينبار اراده ام بر اين است؛<br />روزي <br />نه چندان دور<br />اين رنج و اين نبرد<br />از من زنده اي دگر خواهد ساخت،<br />زنده اي که نمي ميرد،<br />زنده اي که از فرطِ خويش مي زايد:<br />زنده اي دگر و زندگي دگر،<br />و من <br />خواهم ايستاد..</p></div>زينب صولت